کتاب بابا رجب روایت زندگی طوبی زرندی همسر شهید محمد رجب زاده جانباز دفاع مقدس که در 240 صفحه توسط نشر ستاره ها به چاپ رسیده است..
کتاب بابا رجب
اثر به زندگی و سرگذشت جانباز شهید رجب محمد زاده از زبان همسرش پرداخته و در 34 فصل از جمله: خواستگاری، خانه ما، مادر رجب، خداحافظی، بی خبری، دیدار رجب، دیگر صورتی نمانده و… نوشته شده است.
در انتهای کتاب، عکس هایی از شهید و خانواده شهید محمدزاده به چاپ رسیده است.
رجب محمد زاده معروف به بابا رجب در سال 1317 در مشهد به دنیا آمد. او در دوران دفاع مقدس نانوای بسیجی بود که در سال 1366 در منطقه هور عراق بر اثر اصابت خمپاره مجروج شد و بخش عمدهای از صورتش را از دست داد.
بعد از آن، 30 بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. این جانباز سرافراز 70درصد سرانجام در 13مرداد1395 در مشهد به درجه رفیع شهادت رسید.
بابا رجب شهیدی که علیرغم صورت جراحتدیدهاش، سیرتی زیبایی داشت و سالهای سخت و پرمشقت جانبازی را با صبر و شکیبایی و سربلندی پشت سر گذاشت.
آشنایی با چنین انسانهای بزرگی که آرامش و امنیت امروز ما مدیون ازخودگذشتگیها و فداکاریهای آنهاست، میتواند در زندگی ما الگو و بسیار تأثیرگذار باشد.
نویسنده در مقدمه، کتاب بابا رجب را اینگونه معرفی میکند:
“در راه برگشت از مدرسه، مردی را دیدم که کلاه گذاشته و دور صورتش چفیه بسته بود.
صورتش با همه کسانی که تا آن روز دیده بودم فرق داشت.
سرم را پایین انداختم و بدون اینکه نگاهش کنم از کنارش گذشتم.
بعد از آن روزهای زیادی در راه برگشت، همان مرد را دیدم و همیشه حواسم بود که توی صورتش نگاه نکنم.”
گزیده کتاب بابا رجب
بعد از نماز صبح، وقتی توی اتاق رجب سرک کشیدم، داشت ” نماز می خواند. چقدر آرام و بی رمق از روی زمین بلند می شد. دوباره به اتاقم برگشتم. یاد روزهایی افتادم که با صدای نماز خواندن او از خواب بیدار می شدم. همیشه بعد از نماز صبح، قرآن می خواند. دلم برای صوت قرآنش تنگ شده بود، هرچه به صبح نزدیک تر می شدم، دلهره ام بیشتر می شد.
فکر این که رجب بعد از باز کردن پانسمان صورتش، چقدربه عکس هایش شبیه می شود، در دلم غوغا میکرد. آرام و قرار نداشتم. تا به حال بارها صورتش را جراحی کرده بود و تقریبا هر بار که به تهران می رفتم با یک چهره جدید روبه رو می شدم؛ ولی این بار تنها من نبودم. فکرعکس العمل بچه ها خیلی آزارم می داد.
هربار که به ساعت نگاه میکردم، انگار یک دقیقه بیشتر نگذشته بود. گاهی فکر می کردم عقربه های ساعت اصلا حرکت نمی کنند. بارها طول راهروی کوچک زیرزمین را قدم زدم تا بی حال شدم و گوشه راهرو نشستم. از شیشه در زیرزمین میدیدم که هوا لحظه به لحظه روشن تر می شود. قلبم تندتر از همیشه می زد، در شده بود تا آمدن زهرا و شوهرش صبرکنیم و بعد پانسمان صورت رجب را باز کنیم.” (صفحه 118)
0دیدگاه