کتاب«آمبولانس پنج ضلعی» نوشته قدسیه پایینی، روایتی از خاطرات داستانی حمید بوربور از امدادرسانی در کربلای 5 است.
از شیار کنار کاپوت، جرقههای آتش بیرون میزد، سیمهای نیمسوز شده موتور اتصالی کرده بود، اما حمید بدون توجه به هیچ یک، پدال گاز را بیشتر فشار میداد، کمی جلوتر یک لحظه توانست چشمانش را ببندد و سرش را به شدت تکان بدهد تا خرده شیشهها از بین موهایش بیرون بریزد. شعاع دید جلویش به دوری و نزدیکی انفجارها بستگی داشت. فقط سیاهی آمبولانس جلویی را میدید و میرفت. با خودش فکر کرد محال است دیگر دوستانش را ببیند، امشب یا خودش میرود یا آنها. به خم جاده که رسیدند، آمبولانس جلویی مکثی کرد، بعد از یک طرف گاز داد و رفت. حمید شک کرد که راه را اشتباه رفته، برای همین از سمت دیگر رفت. مسیر را تا به انتهایش رفت که متوجه شد بنبست است و به ورودی یک قرارگاه رسیده. پیاده شد که نگهبانش را ببیند، اما گلولهها از دور و برش میگذشت. وارد قرارگاه شد که متوجه شد اطرافش پر از ماشینهای عراقی است.
0دیدگاه