نقد و بررسی
از او: چهار قصۀ شورانگیز« از او » نگاه ما زمینیان است به آن مسافر آسمان که مدتی با ما زیسته است؛ مسافری که اگر دیرتر بجنبیم، غبار فراموشی، در پایش را از کوچه های شهرمان پاک می کند و دیگر حتی به گرد راهش هم نمی رسیم.
زن می خواست برای قالی نخ بخرد. چادرش را که سر کرد، محمدرضا زد زیر گریه. مادر طاقت دیدن گریه ی محمدرضا را نداشت. از وقتی که سه بچه اش گرفتار بیماری شده بودند و یکی یکی مرده بودند، دلش نازک تر شده بود. بغلش کرد و راه افتاد. کوچه ها تنگ و خاکی بودند و مادر می ترسید که پایش پیچ بخورد. نزدیک مغازه که شد، یک گله گاو وارد کوچه شدند. مادر، محمدرضا را محکم به سینه فشرد و چسبید به دیوار. حیوان ها هجوم آوردند و مادر را به زمین زدند. مادر با زانو محکم به زمین خورد. قلوه سنگی زیر پایش شکست و تکه سنگی در زانویش فرو رفت. مادر صدای شکستن استخوانش را شنید و درد در تمام بدنش پیچید؛ اما نگاهش به محمدرضا بود.
0دیدگاه