کتاب حاضر خاطرات جهادگرانی است که در قالبهای مختلف به رشته تحریر درآمده است.
اسمش صادق بود، اهل بشاگرد. سنی نداشت. هرروز میاومد پیش ما و توی کارها بهمان کمک میکرد. یه روز وقت استراحت من و اون تنها شدیم. ازش پرسیدم: صادق فکر کن بهت میگن اگر الان سه تا آرزو کنی هر سه تاش همین حالا برآورده میشه. اون وقت تو چی آرزو میکردی؟
به یه جا خیره شد انگار چشماش خوشگل تر از قبل شده بودند با یه صدای آروم و دوست داشتنی گفت: «اول از همه دوست دارم امام زمان ظهور کنه؛ دوم دوس دارم یکی از سربازاش باشم و آخرین آرزومم اینه که هیج جای دنیا محروم نباشه.»
0دیدگاه