کتاب بابانظر که شرح خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد در مصاحبه با حسین بیضایی است سندی روشن و قاطع بر این مدعاست که دریچه تازهای به برخی زوایای ناشناخته انقلاب و دفاع مقدس گشوده است.
کتاب بابانظر
مولف در بابا نظر با گزارش و زبانی خواندنی از زندگی و مبارزات مردی پرده برمیدارد که تعبیر مجسمی از جوانمردی و ایثار بود. این جانباز 95درصد که با حضوری طولانی و مستمر در جبهههای جنگ، در سال 75 به شهادت رسید، ربط و پیوند عمیق دو رویداد عظیم تاریخ معاصر کشور، یعنی انقلاب اسلامی و جنگ را در عرصۀ عمل و میدان زندگی و مبارزات خویش تحقق بخشید و نام تابناک خودش را در صحیفۀ ایام بهعنوان یکی از اسطورهای جاودان تاریخ معاصر ثبت کرد.
کتاب بابانظر یک کتاب خاطرات از زندگی و تجربیات شخصی بابانظر است.
این کتاب خاطرات حاصل مصاحبه های شفاهی 36 ساعته با سردار شهید محمد حسن نظرنژاد است که سید حسین بیضایی آن را انجام داده است. همه مصاحبهها در سال 74 و اوایل 75 ضبط شده است.
مؤلف در کتاب بابانظر گزارشی از زندگی و مبارزات مردی را بیان میکند که تجسمی از جوانمردی و ایثار بوده است. محمدحسن نظرنژاد که در جبهههای جنگ به بابانظر معروف شد، مبارزاتش را از دوران پیش از انقلاب آغاز کرد و اولین بار در سال 58 عازم جبهه شد. او تا پایان جنگ در جبهه حضور داشت.
بابانظر بیش از 140 ماه در مناطق جنگی بود. او در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد، در فکه کمرش شکست، در فاو قفسۀ سینهاش شکافت، گازهای شیمیایی به سینهاش رسید و وقتی جنگ تمام شد، 160 ترکش به بدنش خورده بود.
تنها 57 ترکش را از بدنش خارج کردند. با وجود اینکه برایش 95درصد مجروحیت در نظر گرفته شده بود، باز هم در جبههها حضور پیدا کرد.
شهید بابانظر هفده سال بعد، روز 7 مردادماه سال 75 برای آخرین بار به کردستان رفت. در همان کوهها و ارتفاعاتی که روزگاری جوانی خود را گذرانده بود، بهخاطر کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس شدید میشود. همراهیانش او را برای مداوا مقر میرسانند؛ اما دیگر دیر شده بود.
در خاطرات مردم، شهید بابانظر بهعنوان نمونهای از ایمان و ایثار شناخته میشود. او همواره با اعتقاد به ایدههای انقلابی به میدان جنگ میرفت. خاطرات این شهید ارزشمند یادآور این حقیقت است که در مسیر دفاع از وطن، هیچ مانعی نمیتواند جلوی ارادۀ مردم و شجاعت آنها را بگیرد.
بابانظر با ایمان و ارادهای محکم به میدان جنگ رفت و تاریخ را با خاطرات شجاعت خود نوشت.
گزیده کتاب بابانظر
خمپاره 120 داشتیم. ده بیست گلوله زد و آتش آن ها ساکت شد. دکتر چمران از این که خمپاره ها به هلی کوپتر اصابت کنند، نگران بود. با ساکت شدن آتش، تخم مرغ آب پز را توی دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم که پایین برود. چمران خنده اش گرفت و گفت: می جویدید بهتر نبود؟! گفتم: این طوری زود هضم نمی شود. ممکن است تا دو سه روز دیگر غذا گیرم نیاید. گفت: تو بنا داری تا دو سه روز غذا نخوری؟ اگر این بچه ها دو سه روز چیزی نخورند. می میرند.
0دیدگاه