نام کتاب: | فصل فیروزه |
نویسنده: | محبوبه زارع |
انتشارت: | کتابستان معرفت |
تعداد صفحات: | 111 |
شابک: | 978-600-8460-40-4 |
کتاب فصل فیروزه رمانی عاشقانه – مذهبی به قلم محبوبه زارع در 111 صفحه نوشته شده است و انتشارات کتابستان معرفت آن را به چاپ رسانده است.
کتاب فصل فیروزه
با خرید کتاب فصل فیروزه داستانی عاشقانه را میخوانید، با محوریت حضرت معصومه(سلام الله علیها) و روایت زندگی سیندخت دختر زرتشتی که اهل یزد و تنها دختر سلطان بهادر تاجر ایرانی است.
او همراه پدرش به نقاط مختلف خلافت عباسی در سیر و سلوک است در یکی از این سفرها کاروان تجاری پدرش در میانه صحرای مرکزی ایران با حمله راه زنان مواجه میشود.
سیندخت همه کاروان جز او کشته میشوند و او توسط قبیلهای از شیعیان که به عشق علی بن موسی الرضا(علیه السلام) و خواهرش حضرت معصومه(سلام الله علیه) راهی مرو میشود نجات پیدا میکند و همراه آنان به ایران میآید.
نتیجه این سیر و سفرها آشنایی او با کیارش پسری زرتشتی اهل نیشابور که فیروزهتراش است و سیندخت درگیر عشقی عمیق و آتشین میشود.
تا اینکه یک روز صبح پسر با دیدن یک دختر دیگر به همهچیز پشت میکند و عهد میشکند و سیندخت ناباورانه بهدنبال چرایی از زبان کیارش است.
همراهی و هم صحبتی سیندخت با زنی به نام خدیجه که عشقی حقیقی و فطری به حضرت معصومه(سلام الله علیها) دارد سیندخت را از عشق غریزی اش به عشق حقیقی می رساند.
نویسنده فصل فیروزه در این اثر توصیف و تصویر سازی خوبی از رفتار و مسلمانان در قرن سوم هجری به ما نشان می دهد. و ذهن و زبان یکدستی در نگارش کتاب دارد که باعث پختگی متن و همراهی هرچه بیشتر مخاطب با داستان می شود.
نویسنده کتاب
محبوبه زارع نویسنده یزدی متولد1358 دارای مدرک دکترای تفسیر تطبیقی که تاکنون 20 عنوان کتاب نوشته است. مجموعه پنج جلدی “قهرمانان کوچک کربلا”، “شرط هشتم”، “مسافر ناتمام”، “عقل های پاره وقت” و “مردم و حکومت در مصاحبه با اولین حاکم جامعه نبوی(ص) و امام علی(علیه السلام)” از جمله آثار اوست.
گزیده کتاب فصل فیروزه
در اینجا بخشی از متن کتاب فصل فیروزه را برای آشنایی با نوع نگارش و قلم نویسنده می خوانیم:
سیندخت زخمی تازه در جان خود یافت. از چند منزل پیش، نفس های سمندش به شماره افتاده بود. از صبح چشم نگشوده و خسبیده بر ارابه، چونان ماهی روی خاک جان دادن را تمرین می کرد. سیندخت بی اختیار به سوی سمندش شتافت. می دوید و اوج حادثه را میان سکون ممتد اسبش شهود می کرد. سمند دیگر نفس نمی کشید.
مرگ اسب بیمار، نفس را در سینه سیندخت به استخوانی گلوگیر تبدیل کرد. به سرفه افتاد؛ سرفه ای سرشار از اشک، مویه ای به رنگ پایان دنیا. دنیا در نظرش تمام شده بود. “سیندخت بدون سمند چه امیدی به زیستن داشته باشد؟ کدام اسب، جز سمندش، لایق است که او را به سرزمین کیارش برساند؟” آه کشید و با زانو بر زمین افتاد. صدای مویه زنان در هیاهوی بیابان گم شده بود.
دست بر پهلو گرفت و به سختی از جای برخاست.(صفحه 81-82)
0دیدگاه