کتاب ما افسانه نبودیم خاطرات سیدرضا رسولزاده طباطبایی است از دوران هشتسالۀ دفاع مقدس که از دل حدود 40 ساعت مصاحبه با وی استخراج شده است.
کتاب ما افسانه نبودیم خاطرات سیدرضا رسولزاده طباطبایی است از دوران هشتسالۀ دفاع مقدس که از دل حدود 40 ساعت مصاحبه با وی استخراج شده است.
گزیده کتاب ما افسانه نبودیم
به پادگان ثامن الائمه(ع) که رسیدم، دوباره نفس تازه کردم. حالا که از زندان سدۀ قائن خلاص شده بودم، عطر بهشتی این پادگان را بیشتر حس می کردم.
واحد ادوات با ساختار جدیدش، خیلی شلوغتر از قبل بود. یک سری نیروی مشمول جدید هم گرفته بودند و به همین نسبت، واحد دیده بانی، نیروهای زیادتری به دست و بالش آمده بود و بالغ بر 200 نفر نیرو داشتیم.
فرمانده مان، مصطفی حسین زاده بود. محمّد قهرمانی، معاون اوّلش و نظری، معاون دومش بودند.
قهرمانی، هر چند شب یک بار، رزم شبانه برای بچّه ها می گذاشت. با آن قد و قوارۀ درشت و صدای پر هیبتی که داشت، موقع رزم شبانه که فریاد می زد و فرمان می داد، در و دیوار آسایشگاه به لرزه درمی آمد. قهرمانی قبل از والفجر 8، یک شب، رزم شبانه اعلام کرد.
بچّه ها را از پادگان ثامن الائمه(ع) تا پادگان 92زرهی که فاصله اش حدوداً سی چهل کیلومتر می شد، پیاده راه بُرد. نماز صبح به پادگان 92زرهی رسیدیم. آن هایی که مشامشان تیز بود، از رزم های شبانۀ سخت و پشت هم قهرمانی، بوی عملیات را می فهمیدند.
دربارۀ سیدرضا رسولزاده
سیّدرضا رسولزاده طباطبایی هم مانند بسیاری از شهدای عزیز و همرزمانش، از رزمندگانی بوده است که سالهای جوانیاش را در میدان جنگ گذرانده؛ ولی بهگفتۀ خودش، او و همرزمانش تفاوتی اساسی با دیگر سربازان دنیا دارند.
نظر او دربارۀ خاطراتش
اگر تمام دنیا برای دفاع از آرمانهای ملّیشان در صحنهٔ نبرد حاضر میشوند، ما برای اعتقاداتمان ایستادیم و جنگیدیم و جان دادیم تا توانستیم به دنیا ثابت کنیم که با دست خالی هم میشود جنگید؛ اگر خدا کنارمان باشد. ما خدا را در لحظههای سخت و تلخ و شیرین دفاع مقدّس، با تمام وجود حس کردیم.»
سیّدرضا طباطبایی اکنون از پیشکسوتهای دفاع مقدّس بوده و روایتگری را در پیش گرفته است. وی هر کجا جمعی را میبیند، برایشان از سالهای عاشورایی دفاع مقدّس و خاطرات آن روزها میگوید.
در بخش دیگری از کتاب ما افسانه نبودیم، چنین آمده:
به مشهد که آمدم، با بچّه ها رفتیم معراج برای دیدن دوستان شهیدمان، محسن و حمید و مهدی. همانجا روضه و مصیبتی را برای شهدا خواندیم. با بچّه ها قرار گذاشتیم که هرکدام از مسجدی ها شهید می شود، از روز اوّل تا انتهای مراسم، کنار دست خانواده شهید باشیم و کارها را بر عهده بگیریم.
این کارها، از درست کردن حجله برای شهید بود تا پذیرایی و امور تدارکاتی. علیرضا اخلاقی در ساختن حجله برای شهدا مهارت خاصّی داشت. چند نفری می رفتیم طُرق. برگ سبز جمع می کردیم و چند شاخه گلایل هم می خریدیم و می سپردیم دست علیرضا.
او هم یک حجله زیبا تحویل خانواده شهید می داد. دست هنرش حرف نداشت. روز آخر مراسم هم، منزل شهید را نظافت می کردیم و شُسته رُفته تحویل می دادیم. طبق قرارمان عمل کردیم و انصافاً بچّه ها این چند روزه، در برگزاری مراسم کم نگذاشتند.
یکیدو ماهی از مفقودشدن آقای مازندرانی می گذشت و هنوز خبری از او نداشتیم. یک روز، پرستاری از بیمارستان شیراز زنگ زده و خبر مجروحیت او را به بچّه های مسجد داده بود؛ ظاهرًا این مدّت، به واسطه وخامت حالش شناسایی اش ممکن نبوده.
مانده بودیم چطور به خانواده اش خبر بدهیم. پدر و مادرش موافق رفتنش به جبهه نبودند. او هم نمی خواست خانواده وضعیت بحرانی اش را ببینند؛ برای همین، شماره مسجد را داده بود تا اوّل ما را خبر کنند. قرار شد چند نفر از بچّه ها به شیراز بروند و او را به مشهد انتقال بدهند؛ بعد، خانواده اش را در جریان بگذاریم.
بعد از چند روز که آقای مازندرانی را به مشهد آوردند، در نگاه اوّل شناخته نمی شد؛ جوانی نحیف و لاغر که لباسهایش به تنش زار می زد، با صورتی باندپیچی که جای خالی فک در صورتش.
چشم همه بچّه ها را به اشک نشاند؛ چه برسد به مادرش که از آن قد و قواره رشید، جسم نیمه جان پسرش برایش مانده بود که باید تا مدّتها فقط شیر را با نی به او می دادند و دیگر هیچ. هرطور بود، خانواده آقای مازندرانی را در جریان گذاشتیم و آنها از اینکه فرزندشان را زنده می دیدند، خدا را شاکر بودند.
0دیدگاه