خرید کتاب در حسرت یک آغوش و مطالعه آن برای شناخت جنبههای مختلف زندگی همسران جانبازان توصیه میشود. کتاب در حسرت یک آغوش روایت همراهیِ زنی دلداده به شوهر جانبازش است که ناشر این اثر که در چهار فصل کلیِ بهار، تابستان، پاییز و زمستان تنظیم شده است، ستارهها بوده و کتاب مذکور قلمی بسیار شیوا و روان دارد تا مخاطب را بههمراهی با کتاب ترغیب کند.
دربارۀ کتاب در حسرت یک آغوش
راوی داستان که همسر جانباز شهید سید محمد موسوی فرگی است، در فصل اول کتاب در حسرت یک آغوش با عنوان «بهار» روایتش را با ازدواجشان آغاز میکند تا مقارنشدن جنگ با روزهای اولیه ازدواجشان و عزیمت همسرش به جنوب برای قرارگرفتن در جبهۀ حق و درنهایت رسیدن به فصل جانبازی.

گفتنی است جانبازِ شهید سید محمد موسوی فرگی از ناحیۀ نخاع مجروح شده است. فصلهای دیگر کتاب روایت ادامۀ همراهی با این جانباز شهید است. شهید محمد موسوی فرگی بعد از 34 سال و هفت ماه جانبازی به یاران شهیدش پیوست.
با خرید کتاب در حسرت یک آغوش و خواندن آن:
میبینید که بهطور کلی روایت داستان بهگونهای سختیهای واردشده به شخصیت اصلی داستان را بیان میکند؛ سختیهایی مانند از دست دادن مادر در یک روز تابستان که باورنکردنی بوده.
واقعیتهایی از جامعه را تداعی میکنید که داستان این کتاب بیان کرده است: های و هوی زیاد اطرافیانی که در مراسمات سوگواری عزیزان ما شرکت میکنند و خیلی زود هم چنان میروند که اثری از آنها نمیبینی.
اگر شما عزیزی را از دست داده باشید، موقع خواندن داستان کتاب در حسرت یک آغوش متوجه میشوید که روایتهای کتاب در این باره بسیار واقعی است. داستان کتاب را لمس میکنید.
میبینید حسرتهای بعد از عزادارشدن را عین که این کتاب واقعیتهای اجتماع و درون ما تصویر کرده است.
برایتان ملموس میکند افکار که به ذهن مصیبتزدهها حجوم میآورد، حالات خاصی مثل حرفزدن با ماهیها و درختان و…، با قلمی روان، غم از دست دادن مادر را.

اگر خانم باشید و این کتاب را بخوانید:
بغضتان میترکد از اینکه میفهمید زهرا رحیمی، همسر جانباز شهید سید محمد موسوی، چطور زمان مداوای قطع نخاع شدن همسرش چشمانتظار نتایج بررسیها بوده تا همسرش را برای مداوا به آلمان بفرستند. تمام داروندارش جلوی چشمانش درد میکشیده و ذرهذره آب میشده و هیچ کاری از دستش برنمیآمده است.
خوشحال میشوید که میخوانید وقتی از بنیاد شهید به آنها اطلاع دادهاند که محمد (همسر راوی) جزو اعزامیها به آلمان خواهد بود برای درمان، زهرا رحیمی، هم شادمان بوده از اعزام همسرش به آلمان و هم ناراحت از اینکه در روزهای اول شروع ساخت خانهشان باید از همسرش جدا شود.
هم حس میکنید شوق زهرا رحیمی را برای خارجشدن گلولهای از زیر نخاع گردن همسرش بعد از شش سال! هم میگریید برای این زن سختیکشیده که بازهم باید سختی بکشد.
رنجش را حس میکنید وقتی میخوانید زمانی که زهرا رحیمی تقاضا میکند که همراه همسرش به آلمان اعزام شود، به او جواب رد میدهند.
سختی نبودن همسری را که بیشتر اوقاتش را با خانواده و در کنار دخترانش بوده، حس میکنید؛ مخصوصاً اگر همشهری او باشید؛ یعنی اهل کاشمر!
چشمبهراهی زهرا رحیمی دلتان را کباب میکند که بعد از بیش از یک ماه تنهایی، درمان همسرش طول کشیده، آنهم زمانی که حتی نمیتوانسته با همسرش صحبت کند.
ازطرفی، در پوست خودتان نمیگنجید وقتی میخوانید که بالاخره بعد از هفتهها چشمانتظاری و نگرانی، شمارهای به او میدهند، به مخابرات میرود و به سید وصل میشود. چه شادی زیبایی!
این کتاب را با این نگاه بخوانید که الگو بگیرید از یک جانباز شهیدشده و همسر بزرگوار ایشان.
این کتاب، جزو کتابای تاریخ شفاهی زنان قهرمان این مرزوبوم است که به بهانۀ بیان داستان شهید سید محمد موسوی، جلوههای مختلفی از زندگی همسر آن شهید عزیز را به تصویر میکشد.
بیانات رهبری در خصوص این شهید را میتوان به نوعی توصیه ایشان به خرید کتاب در حسرت یک آغوش و ترویج کتابخوانی دانست مخصوصا که این کتاب به نوعی روایت فداکاری زنان این مرز و بوم را به تصویر کشیده است.
خلاصهای از کتاب در حسرت یک آغوش
داخل ماشین، من بودم و سمیه، خانم و آقای صاحبخانه و جاری و برادرشوهرم. بین راه از همهچیز حرف میزدند: از جنگ و رزمندهها، از آب و هوا، از کمبود امکانات و من بیشتر شنونده بودم.
نزدیکیهای مشهد احساس کردم جاریام میخواهد حرفی بزند. چند ثانیهای روی صورتم زوم کرده بود و چیزی نمیگفت. تا خواستم بگویم چه میخواهی بگویی، گفت: «ببین. یک چیزی میخوام بگم. ناراحت نشی. چیز مهمی نیست.»
این را که گفت، دستانم شروع به لرزیدن کرد. کمکم تمام بدنم میلرزید.
گفتم: «تو رو خدا زودتر بگو.»
گفت: «به خدا چیزی نیست. نگران نشو. هول نکن. سید یه کم مجروح شده و الان توی بیمارستان قائم بستریه. ما داریم میریم بیمارستان. جراحتش سطحیه. حالا میبینیش. سُر و مُر و گنده روی تخت بیمارستان دراز کشیده و منتظر تو و دخترشه.»
اشکهایم سرازیر شده بودند. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. زمان بهکندی میگذشت. خیلی طول کشید تا رسیدیم. از سرخس تا مشهد اینقدر طولانی نبود.
وقتی جلوی بیمارستان رسیدیم، هنوز ماشین توقف کامل نکرده بود که در را باز کردم و به سمت بیمارستان دویدم. پلههای راهرو ورودی را که بالا میرفتم، یادم آمد سمیه با من نیست. به عقب برگشتم. دیدم بغل برادرشوهرم است. خیالم راحت شد. به مسیرم ادامه دادم.
خانم همسایه و شوهرش هم که ظاهراً از قبل از ماجرا خبر داشتند، پابهپای ما میآمدند. جاری و برادرشوهرم میدانستند سید در کدام بخش و کدام اتاق بستری است؛ چون هیچ سؤالی از پذیرش نکردند.
همراه با آنها میدویدم. جاریام سعی میکرد مرا به آرامش دعوت کند؛ اما تنها چیزی که آرامم میکرد، دیدن سید بود. تا نمیدیدمش، خیالم راحت نمیشد. دیگر دویدم؛ اما نفسم داشت بند میآمد. به تنها چیزی که فکر نمیکردم، بچۀ داخل شکمم بود. یکییکی اتاقها را نگاه میکردم و رد میشدم. با دقت نگاه نمیکردم؛ چون از نایستادن جاری و برادرشوهرم مطمئن بودم که آنجا نیست.
جلوی در اتاق آخر که رسیدم، از همان دور سید را دیدم. سریع داخل شدم. مثل بیماران دیگر که روی تخت دراز بودند، او هم دراز کشیده بود. نزدیکش شدم. لباسی آبی به تن داشت و یک پتو رویش بود. بدون هیچ کلامی، اول او را با چشم وارسی کردم. سر و صورت و دستهایش که از پتو بیرون بود، سالم بودند.
پتو را کنار زدم. دستی به چاهایش کشیدم. گوشۀ شلوارش را بالا زدم. اثری از جراحت نبود. خوشحال شدم. کمی از دلهرهام کم شد. قلبم آرامتر میزد. چند دقیقهای بود که بیکلام همدیگر را مینگریستیم… .»
خلاصۀ پایانی، صفحۀ 198 و 199 کتاب
بههمراه سارا داشتم آمادۀ رفتن به بیمارستان میشدم. دلم برای سید تنگ شده بود. تلفن روحالله زنگ خورد. تنها چیزی که گفت، سلام بود و دیگر هیچ نگفته و تلفن را انداخت. بهسمت تخت آمد و سرش را روی تخت گذاشت و شروع کرد به گریه. نیاز نبود بگوید پشت خط که بود و چه گفت؛ اما باورم هم نمیشد که خبر رفتن سید را شنیده. نه… سید مرا تنها نمیگذاشت. قول داده بود تنهایم نگذارد. هیچوقت بدقولی نمیکرد.
واقعیت نداشت. حتماً خوابم و دارم خواب میبینم. بهزودی بیدار میشوم و میبینم همۀ آنچه شنیدهایم، در خواب بوده و سیدمحمدم روی تختش دراز کشیده. نمیدانم چرا بقیه اینقدر بیتابی و گریه میکردند. روحالله و سارا و سمیه، ایمان، فاطمه، محمدامین، یاسین و بالاخص بنیامین. آخر سید که نمرده بود. نمیتوانستم به خودم بقبولانم. گفتند باید آمادۀ مراسم خاکسپاری شویم. بازهم باورم نمیشد
سید را طبق وصیت خودش در روستایشان، کنار پدر و مادرش به خاک سپردند. بازهم باورم نشد. همه آمده بودند. کل شهر باخبر شده بودند؛ اما بازهم باورم نمیشد. انگار همه دروغ میگفتند. دلخوش به قولی که داده بود، بودم. سوم، هفتم و چهلم هم تمام شد اما هنوز باورم نشد.
مثل سید که هیچگاه مرگ مادرش را باور نکرد و جمعهها چشمش به در بود که مثل همیشه بعد از نماز جمعه بیاید، من هم منتظرش بودم. منتظر بودم که در باز شود و سید سوار بر ویلچرش با لبهای همیشه خندان بیاید.
مراسم چلهم که تمام شد، مهمانهای دور و نزدیک یکییکی شروع به رفتن کردند. سمیه و بچههایش هم رفتند. روحالله و سارا هم همینطور. من ماندم و یک خانه پر از خاطرات سیدمحمد. خاطرات مردی که بیشتر از 34 سال از گردن به پایین قطع نخاع بود و بهاندازۀ همین تعداد سال به او سند و کیسۀ ادراری وصل بود و زخم بستر و درد و سوزش معده، همراه همیشگیاش در این چند سال بودند. کسیکه فقط در 24 سال از عمر 57سالهاش طعم راهرفتن، غذاخوردن، لباسپوشیدن، و حمام رفتن را چشید و مجبور بود هیچگاه به داشتن بیشتر از یک فرزند فکر نکند و با همۀ این نداشتهها که تحملش حتی برای یک روز شاید در مخیله نگنجد، 34 سال و هفت ماه و هشت روز بدون گفتن حتی یک آخ و با چهرهای بشاش و زبانی متشکر گذراند.
حالا باورم شده بود که سید دیگر نیست و بعد از قریب به 35 سال به یاران شهیدش پیوسته است. از پرستار خواستم مرا روی ویلچر تنها بگذارد. کنار تخت محمد آمدم. عکسش را در آغوش گرفتم و به اندازۀ تمام روزها و سالهایی که من و بچهها در حسرت یک آغوش مانده بودیم، قاب بیجان را بغل کردم و گریستم.
خرید کتاب در حسرت یک آغوش و کتاب من میترا نیستم را میتوانید در فروشگاه اینترنتی جریان کتاب فقط با انجام چند کلیک ساده انجام دهید!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.