مهمانی باغ سیب
کتاب وسنی
سعید روبهروی آقاجان نشست. آقاجان، چایی ریخت و گذاشت جلوی سعید. سعید چشمش افتاد به چروکها و رگهای برجستۀ دست آقاجان.
شنید: تو وسنی همۀ ما شدی. یه وسنی که نمیشد دوستش نداشت. جای خالی همۀ ما رو برای بیبی پر کردی. جای من که شوهرش بودم، جای محترم که دخترش بود. جای همۀ بچههاش که تنهاش گذاشتن.
آقاجان، چایش را یک نفس سر کشید و گفت: فردا میرم حرم. میخوام که همراهم بیای... .